الناالنا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
لیانالیانا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

گل اندام بانو

لیانا،فرشته کوچولو، قدم به دنیای زمینی گذاشت....

لیانای عزیزم ، صبح روز شنبه 31 تیرماه سال 1396 پا به دنیای ما گذاشتی و دنیای آبجی النا و مامانی و بابایی رو غرق شادی و عشق و گرمای حضورت کردی...                                                                                    &nb...
22 اسفند 1396

خبر خوش...

النای عزیزم مامانت داره برات یه نی نی میاره و تو هم یه هم بازی و همدم پیدا میکنی... الان حدودا 3 ماهه اس مامانی... تو هم میدونی قراره نی نی بیاد تو خونواده ولی میگی من داداش دوست ندارم...! ازت می پرسیم چرا؟میگی مگه من پسرم که نی نی مون پسر باشه...من دخترم... میگی نی نی اومد بهش غذا میدم...رو پاهام میخوابونمش...لالایی میخونم براش...ولی دسشویی نمیتونم ببرمش... چون این روزها حال مامانی زیاد خوب نیست و تو هم خیلی به مامانی وابسته ای ،مامانی کم کم میخواد وابستگیتو کم کنه و تو مستقل تر شی...برای همین این روزها بیشتر کاراتو بابایی انجام میده...با بابایی میری بیرون و گردش...یا با من و عمو امیر میریم پارک... اولش خیلی گریه و مقاومت می...
19 دی 1395

بدون عنوان

یکی از مسائلی که این روزها برات پیش میاد معنی بعضی کلمه هاست که متوجه نمیشی... مثلا فرق بین مهمون و میمون... مامانی کلی برات توضیح داده و تو الان قشنگ متوجه شدی که مهمون اونیه که میاد خونه مهمونی و میمون یه حیوونه... یه سری کلمه ها رو خیلی بامزه میگی...مثلا به جای "خشمگین"  میگی "خشمینگه" رژ لب : ژوله ژب پستچی : تستچی یلدای امسال کلی ذوق داشتی چون مهمونی خونه خودتون بود و از یک ماه قبل همش میگفتی اینا باشه برای شب یلدا...بادکنک بخریم برای شب یلدا و ...خلاصه کلی ذوق داشتی.. ولی یلدای امسال همون روز مهمونی و توی همون ساعتای بعدازظهر یه دفعه یه تب شدید کردی و بردیمت دکتر و بیمارستان و آزمایش و ...نز...
25 آبان 1395

این روزهای تو....سه سال و نیمگی ....

گل اندام خانومِ ما از صبح که بیدار میشی شروع میکنی به بازی و نقاشی و تاب بازی و ... خلاصه تا شب روی زمین نمیشینی...تازه ظهرا هم اصلاااا نمیخوابی...ماشالا به این انرژی..  تو و مامانی از صبح وسایل بازیتون آماده اس... ظرفهاتو میریزی وسط و شروع میکنین به خاله بازی...کتابهای رنگ آمیزیتو میاری و با مامانی کلی رنگ آمیزی میکنی...با آجرهات خونه و ماشین و قلعه درست میکنین...تلویزیون که کلا در اختیارته و ما هر موقع میایم خونتون رو کانال برنامه کودکه...بابایی هم هر روز برات کلی انیمیشن جدید میاره و چند ساعتی هم با دیدن انیمیشن ها مشغول میشی...اینقدر یه کارتون رو نگاه میکنی که تمام حرکاتشون رو حفظ میشی و لحظه به لحظه شو برای همه گزارش میکنی و...
25 آبان 1395

روزهای بازی و شادی و تفریح...

النابانو هرروزت به پارک و تفریح و خوشگذرونی میگذره... روزی که مامانی و بابایی تو رو پارک نبرن نیست... اگرهم یه روز جور نشه که بری پارک مامانی حتما تو رو میبره توی محوطه پایین خونه تا با بچه های همسایه بازی کنی.. هر چی که میخوای اگر براشون ممکن باشه برات میخرن و هر جایی که دوست داشته باشی تو رو میبرن... دریا...پارک...پیاده روی...شهربازی...کلاس ورزش (کلاس هیپاپ میری جدیدا ) پارک جنگلی رو از همه پارکها بیشتر دوست داری و بین همه بازی ها بیشتر از همه عاشق ترامبولین هستی... وقتی میری پارک همه وسایلش رو باید سوار شی و هنوز یه بازی تموم نشده به فکر اینی که بعدش کدوم بازی رو بری...آخرش هم که با نارضایتی میری خونه... خلاصه که هیچی...
24 آبان 1395

فتیله ای ها عشق النا

اوایل مهر بود که فتیله ای ها قرار بود بیان بندر و برنامه اجرا کنن... مامانی هم که میدونست تو عاشق برنامه فیتیله ها هستی ،از بچگی با برنامشون بزرگ شدی و حتی کل برنامه هاشونو ضبط کرده بود برات و روزی چند بار میدیدی(به برنامشون میگفتی برنامه "باباهاش")، فرصت رو غنیمت شمرد و برات بلیطشو گرفت تا از نزدیک ببینیشون و خوشحال بشی...                                            تو و نیایش وقتی که باباهای فیتیله ای رو از نزدیک دیدین تا نیم ساعت مات و مبهوت مونده بودین و باورتون نمیشد که اینا واقعی ان و براشون سوال بود که چجور...
24 آبان 1395

مشهدی النا

بعد از یه وقفه چند ماهه اومدم که یه سری عکس بذارم و از اوضاع و احوال این مدت بگم... اول از تابستون بگم که به جز چند تا سفر کوتاه به شهرای اطراف، یه سفر چندروزه هم مشهد رفتی و برای اولین بار رفتی زیارت امام رضا...                               و بقیه عکسهای سفر تاج الملوک خانم                                    ...
24 آبان 1395

تولد سه سالگی

برخلاف دو سال قبل که نمیدونستی تولد چیه و توی تولدات همش بهانه میگرفتی،امسال چقدر شوق و ذوق داشتی برای تولدت.... به حدیکه مامانی و بابایی رو کلافه کرده بودی و از یکی دوماه قبل از تولدت هرروز میگفتی پس کی تولدمه؟یا هر خوراکی داشتی میگفتی اینو میخوام بذارم برای تولدم از اونجاییکه لباس عروسم خیلی دوست داشتی مامانی به قولش عمل کرد و واسه تولدت لباس عروس خرید... به انتخاب خودتم یه تاج خوشکل خریدی و کلی خوراکی و وسائل جشن تولدم همینجور....خلاصه حسابی خوش گذشت و سنگ تموم گذاشتی واسه تولد خودت.... انشالا تولد صد و بیست سالگیت فرشته کوچولوی ناز                &nb...
31 خرداد 1395

بدون عنوان

النای عزیزم دو سالگیت کم کم داره تموم میشه و وارد سه سالگی میشی... هر چقدر که کوچولو بودی و گریه میکردی و بدآروم بودی ولی الان دختر خیلی خوب و مودبی هستی و خداروشکر نسبت به همسن و سالات خیلی فهمیده و عاقلی و روز به روز شیرینتر میشی                  مامانی هم با رضایت خودت تو رو کلاس نقاشی ثبت نام کرده و تو با شوق و ذوق روزهای زوج هرهفته میری کلاس و کلی خوش میگذرونی با دوستای جدیدی که پیدا کردی...اسماشون هم میگی تارا و کیمیا و ... هست... من ازت پرسیدم کلاس خوش میگذره؟ تو هم در جواب گفتی آررره و فوری از من پرسیدی تو سرکار رفتی خوش گذشت؟ عمو امیر کلاس...
13 ارديبهشت 1395