خبر خوش...
النای عزیزم مامانت داره برات یه نی نی میاره و تو هم یه هم بازی و همدم پیدا میکنی...
الان حدودا 3 ماهه اس مامانی...
تو هم میدونی قراره نی نی بیاد تو خونواده ولی میگی من داداش دوست ندارم...! ازت می پرسیم چرا؟میگی مگه من پسرم که نی نی مون پسر باشه...من دخترم...
میگی نی نی اومد بهش غذا میدم...رو پاهام میخوابونمش...لالایی میخونم براش...ولی دسشویی نمیتونم ببرمش...
چون این روزها حال مامانی زیاد خوب نیست و تو هم خیلی به مامانی وابسته ای ،مامانی کم کم میخواد وابستگیتو کم کنه و تو مستقل تر شی...برای همین این روزها بیشتر کاراتو بابایی انجام میده...با بابایی میری بیرون و گردش...یا با من و عمو امیر میریم پارک...
اولش خیلی گریه و مقاومت میکردی که مامانی هم حتما باید باشه ولی کم کم داری عادت میکنی و هرروز بهتر از قبل میشی..
پارک و شهربازی که میری امکان نداره نقاشی روی صورت داشته باشه و تو از کنارش راحت بگذری ...
خیلی دوست داری روی صورتت نقاشی کنی و حاضری یک ساعت عاقل بشینی و هیچی نمیگی تا صورتتو رنگ آمیزی کنن
توی پارک یه عروسک باب اسفنجی بود از این عروسکا که آدم میره توش و حرکت میکنن و با بچه ها بازی میکنن و تو همیشه ازش میترسیدی و هر جا اون بود سریع راهتو عوض میکردی و یه جا قایم می شدی...
تو این عکسم داشتی از راه دور عروسک رو نگاه میکردی و همش مواظب بودی که نیاد سمتت...
ولی این سری که رفتیم پارک وسطای بازیمون آدم توی عروسک لباسشو داشت میاورد بیرون که استراحت کنه و من سریع بهت نشون دادم و توضیح دادم که ببین این فقط یه عروسکه و یه آقایی که خیلی بچه هارو دوست داره میره توش که با شما بازی کنه...بعد آقای عروسک گردانم اومد و باهات حرف زد و بهت گفت من باب اسفنجی ام...بیا با هم بازی کنیم...
اینجا هم آقاهه لباسشو درآورده و تو از اینکه ماجرا رو کشف کردی کلی خوشحالی و با عروسکه عکس گرفتی...
ولی بازم فاصله تو تا حدودی حفظ کردی...چقدر تو محافظه کاری النای عزیزم
بعد دیدن این صحنه و حرف زدن با آقاهه دیگه ترسِت از عروسکه ریخت و تازه فهمیدی که پشت این لباس عروسکی چه خبره
اینقدر ترسِت ریخته بود که آخر بازی خودت گفتی بریم با عروسکه خداحافظی کنیم