این روزهای تو....سه سال و نیمگی ....
گل اندام خانومِ ما از صبح که بیدار میشی شروع میکنی به بازی و نقاشی و تاب بازی و ... خلاصه تا شب روی زمین نمیشینی...تازه ظهرا هم اصلاااا نمیخوابی...ماشالا به این انرژی..
تو و مامانی از صبح وسایل بازیتون آماده اس...
ظرفهاتو میریزی وسط و شروع میکنین به خاله بازی...کتابهای رنگ آمیزیتو میاری و با مامانی کلی رنگ آمیزی میکنی...با آجرهات خونه و ماشین و قلعه درست میکنین...تلویزیون که کلا در اختیارته و ما هر موقع میایم خونتون رو کانال برنامه کودکه...بابایی هم هر روز برات کلی انیمیشن جدید میاره و چند ساعتی هم با دیدن انیمیشن ها مشغول میشی...اینقدر یه کارتون رو نگاه میکنی که تمام حرکاتشون رو حفظ میشی و لحظه به لحظه شو برای همه گزارش میکنی و اداشونو در میاری...
این روزها تکیه کلامت شده : "ناراحتیییی؟" از صبح که بیدار میشی تا شب هر کاری که میکنی و به نظر خودت شاید کارت اشتباه باشه ،هر دفعه سریع به مامانی یا بابایی میگی"ناراحتی؟"
بعدشم اگه گفتن آره ،میگی ببخشید...دیگه کار بد نمیکنم...مامانی من خیلی دوستت دارما..من عاشقتم مامانی...
هر موقع هم که بابایی تو رو میبره پارک ...هی بهش میگی بابایی ممنون که منو میبری پارک...من خیلی دوستت دارم که منو میبری بیرون...من عاشقتم بابایی...همین شیرین زبونیاته که دل آدمو میبره...
اینم جزو اولین نقاشی های کاملیه که کشیدی و توش خودت و مامانی رو کشیدی با کلی دکمه که از بالا تا پایین ادامه داره... انگار دکمه خیلی برات مهمه تو نقاشی هایی که میکشی...
چه هنرمندانه سلطان قلبها رو با گیتارت اجرا میکنی...
تو این زمینه هم از دایی مهدی الگو برداری کردی که هر موقع تار میزنه اینقدر با دقت نگاش میکنی که بعدا تمام حرکاتشو مثل اون اجرا میکنی...
الگو برداری بعدیت هم اینه که مثل باباجی که پاهاش درد میکنه و مهرشو میذاره روی میز نماز میخونی و دل ما ضعف میره با این شیرین کاریات....
راستی یادته کوچولوتر بودی به زور موهاتو میبستی و اصلا خوشت نمیومد ولی چند وقتیه که از صبح که بیدار میشی میگی مامانی موهامو ببند...موهاتم چقدر بلند و خوشکل شدن...خیلی وقتا هم میگی گیس کن برام...
قبول باشه حاجی خانم