الناالنا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
لیانالیانا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

گل اندام بانو

ای بابااااا....ناقلا....چه خبررررر....

اینا جدیدا تکیه کلامهای النا شده و ما هم کلی ذوق میکنیم با شنیدنشون.... ای بابااااا... ناقلا.... و "چه خبر" که روزی چند بار و هر بار از چند نفر میپرسه...هی میره و میاد میگه : چه خبر!!! اینقدر موبایل تو دست همه دیدی که آخر بابایی رو مجبور کردی یکی از اون موبایل قدیمیهاشو واست راه بندازه و تو هم میشینی واسه خودت کلی با موبایلت حرف میزنی و میگی و میخندی...تازه سلفی هم از خودت میگیری واقعا که میگن دختر هووی مادره و تو اینو ثابت کردی آخه بابایی برای تولد مامانی یه تکپوش خریده بود و تو هم تا ازش یه تکپوش نگرفتی بیخیال نشدی و همون روز بابایی رو مجبور کردی برات تکپوش بخره واقعا دستش درد نکنه   &nbs...
28 شهريور 1394

شیطنت های بزرگونه ی تو...

النای عزیزم الان که حدود دوسال و سه ماه داری حسابی شیرین و خوشمزه شدی ... هم حرکات و رفتارات و هم حرف زدنت که دل همه رو بردی با شیرین زبونیات الان دیگه خیلی قشنگ و واضح حرف میزنی و جمله های بزرگ رو هم راحت میگی چند تا از کلمه هایی که تا قبل از دوسالگی میگفتی مثل : بستنی   : بَتی     **** قاشق : قاقا   ******اومدی : اُهُندی  ****سیب زمینی :دِن دِن دی پروانه : پَندِرِه******* اولین جمله طولانی هم که گفتی و ما خیلی تعجب کردیم موقع خوردن شام بود و تو غذایی که داشتیم رو دوست نداشتی و وقتی غذا رو جلوت گذاشتیم یه نگاه بهش انداختی و یکدفعه گفتی : من از اینا دوسی(دوست) ندارم نمیدونی ...
5 شهريور 1394

عکس آتلیه ای...

امسالم مثل سال قبل مامانی قصد داشت برای دومین سال تولدت تو رو ببره آتلیه و ازت عکس بگیره ولی تا چندماه بعد از تولد دوسالگیت فرصت نشد که بری آتلیه تا اینکه لازم شد مامانی برای گرفتن عکس اداری بره عکاسی و عکس بگیره...و همونجا بود که تو گیر دادی که منم میخام عکس بگیرم و مامانی هم که از خداش بود خودت داوطلب شی برای عکس گرفتن فوری لباساتو آماده کرد و چند تا عکس خوشکل آتلیه ای گرفتی                         اونجا هم آقای عکاس چندتا ژست بهت یاد داده بود و از اونروز به بعد ما هرجا میخواستیم ازت عکس بگیریم فورا همون ژستا رو میگرف...
1 شهريور 1394

مسافرت چندروزه تابستونی به یاسوج و سپیدان...

امسال تابستون مسافرت زیادی نتونستیم بریم ولی برای اینکه حال و هوایی عوض کرده باشیم تصمیم گرفتیم سفری کوتاه به یک جای خوش آب و هوا داشته باشیم و اون جای خوش آب و هوا هم شهری نبود جز یاسوج و سپیدان... تو و مامانی و بابایی ، مامانجی و باباجی و خاله فاطمه ، من و کوثر و عمو امیر.... سفر کوتاه ولی خوبی بود و حسابی بهمون خوش گذشت...                                                    &nbs...
22 مرداد 1394

از سری داستانهای ما و النا...

تلفن که زنگ میخوره فقط در صورتی میشه جواب داد که از فیلتر الناخانم رد بشه...اول باید احوالپرسیاشو بکنه بعد تلفن رو بده به ما...حتی موبایلامون هم از دست النا در امان نمی مونه....احوالپرسی هم در حد کمال...سلام،خوبی؟چه خبر؟ سلامتی و.....عسلکمون خیلی واضح و خوشکل صحبت میکنه و همه کلمات رو قشنگ ادا میکنه....                             هر کسی هم که زنگ میزنه و طبق معمول النا جواب میده،فورا میگه: الو سلام،بیا داخل اینجا بشین!! آخه فکر میکنه هر کی پشت تلفنه با یه چشم به هم زدن میتونه بیاد تو خونه... ...
2 تير 1394

شیطنت و چشم های قِردالی النا

      النا جدیدا حسابی شیطون شده و اگر ازش غافل شیم کارای خطرناکی میکنه و خیلی وقتا هم خرابکاری.... وقتایی که بی صدا میره تو اتاق و چند دقیقه پیداش نمیشه بدون شک داره یه کاری میکنه که نباید بکنه.. وقتی هم که میری سراغش و بالای سرش ظاهر میشیم با همچین صحنه ای مواجه میشیم.... چشمای قردالی و خنده ای شیطنت آمیز ناشی از اینکه خودش هم میدونه داره کار اشتباهی میکنه اما لازمه ی عالم بچگیه و کاریش نمیشه کرد...                                          ...
26 خرداد 1394

اعتیاد النا به آدامس....

نمیدونم از کی علاقه شدید النا به آدامس شروع شد ولی تا الان تقریبا هرروز و روزی چندبار هوس آدامس میکنه و میگه :ایهااااااام پیس پیسیییییی به آدامس میگه : پیس پیسی و به الهام میگه : ایهام نسبت به کیف منم شرطی شده و هر موقع چشمش به کیفم میفته پیس پیسی میخواد... بخاطر همین همیشه باید کیفمو قایم کنم تا چشم النا بهش نیفته... جالب اینجاست که به یه دونه آدامس هم قانع نیست و فقط یه بسته کامل میتونه راضیش کنه... بهش یاد میدیم که باید آدامسها رو بندازی دور،اما هنوز یاد نگرفته و همیشه قورتشون میده...                           &...
26 خرداد 1394

علاقه النا به یادگیری...

   عمه کوثر یه سری کارتی که برای کلاس زبانش گرفته بود و دیگه لازم نداشت ، رو داد به النا و النا خیلی از شکلهای روی کارتها خوشش اومده بود و هرکدومشو که ازش میپرسیدی باعلاقه گوش میداد و جواب مبداد... انگار خودش هم خیلی خوشحال بود که میتونه جواب بده و تصمیم گرفتیم براش یه سری کارتهای آموزشی مخصوص محدوده سنی خودش بگیریم تا بهتر بتونه باهاشون کار کنه و چیزای جدید یاد بگیره                      ...
26 خرداد 1394

سلیقه خاص غذایی النا....

النا بعضی وقتا یهویی هوس یه چیزی میکنه و ماهم باید هرجور شده براش مهیا کنیم وگرنه خونه رو میذاره رو سرش آش یکی از اون چیزاست که خیلی دوست داره و مامانی هم همیشه درست میکنه و حتی براش فریزری هم میکنه... الانم قهر کرده و میگه فقط آش میخام و مامانی مجبور شده واسش مهیا کنه                         خودش هم دستی بر آتش داره و وقتایی که حوصله شو داشته باشه واسمون غذا درست میکنه... کوکب خانم خونه ی ما                          ...
26 خرداد 1394

النا...

 پرنسس النا...                              فدای تو و حجابت که چقد بهت میااااد... کش چادرت رو میندازی دور گردنتو خودت چادرتو سر میکنی این روزا سرِ همه تو گوشیاشونه...بچه هام یاد میگیرن دیگه                                               نوشابه خورِ حرفه ای... بعدازظهرای گرم تابستون...
21 خرداد 1394