بدون عنوان
النای عزیزم دو سالگیت کم کم داره تموم میشه و وارد سه سالگی میشی...
هر چقدر که کوچولو بودی و گریه میکردی و بدآروم بودی ولی الان دختر خیلی خوب و مودبی هستی و خداروشکر نسبت به همسن و سالات خیلی فهمیده و عاقلی و روز به روز شیرینتر میشی
مامانی هم با رضایت خودت تو رو کلاس نقاشی ثبت نام کرده و تو با شوق و ذوق روزهای زوج هرهفته میری کلاس و کلی خوش میگذرونی با دوستای جدیدی که پیدا کردی...اسماشون هم میگی تارا و کیمیا و ... هست...
من ازت پرسیدم کلاس خوش میگذره؟ تو هم در جواب گفتی آررره و فوری از من پرسیدی تو سرکار رفتی خوش گذشت؟ عمو امیر کلاس میره خوش میگذره؟
روزهای اول کلاست میگفتی دایره و مثلث و مربع یاد گرفتی و چند جلسه بعدش گفتی شال و جوجه و بالن و آلبالو یاد گرفتی و جدیدا هم تلویزیون و حلزون رو یاد گرفتی بکشی
بعضی وقتا میری زیر میز قایم میشی میگی من میو(گربه) هستم و میگی برام غذا بیارین بخورم...
خیلی وقتا هم به من میگی تو مامانمی و من دخترتم و کلی خودتو واسم لوس میکنی
عاشق پیاده روی هستی و خیلی روزها با مامانی و بابایی میری پیاده روی و به هرچیزی که توی خیابونه با شوق و ذوق نگاه میکنی و کلی برات تازگی داره همه چیز...
مامانی بهت قول داده بود واسه تولدت لباس عروس بخره و خیلی سریع هم به قولش عمل کرد... تو هم از خوشحالی وقتی رفتی تو اتاق پرو که لباستو پرو کنی واسش خوندی: عروس ما هل داره... نمک و فلفل داره...
اینقدر دَدَری شدی که هر موقع بیرون میری و برگشتنه نزدیک خونه میشی سریع میگی مامانی کجا میخایم بریم؟خونه نریم...بریم دور بزنیم ...دیگه فکر نکنم جایی تو این شهر باشه که نرفته باشی...