الناالنا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
لیانالیانا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

گل اندام بانو

روزهای بازی و شادی و تفریح...

النابانو هرروزت به پارک و تفریح و خوشگذرونی میگذره... روزی که مامانی و بابایی تو رو پارک نبرن نیست... اگرهم یه روز جور نشه که بری پارک مامانی حتما تو رو میبره توی محوطه پایین خونه تا با بچه های همسایه بازی کنی.. هر چی که میخوای اگر براشون ممکن باشه برات میخرن و هر جایی که دوست داشته باشی تو رو میبرن... دریا...پارک...پیاده روی...شهربازی...کلاس ورزش (کلاس هیپاپ میری جدیدا ) پارک جنگلی رو از همه پارکها بیشتر دوست داری و بین همه بازی ها بیشتر از همه عاشق ترامبولین هستی... وقتی میری پارک همه وسایلش رو باید سوار شی و هنوز یه بازی تموم نشده به فکر اینی که بعدش کدوم بازی رو بری...آخرش هم که با نارضایتی میری خونه... خلاصه که هیچی...
24 آبان 1395

فتیله ای ها عشق النا

اوایل مهر بود که فتیله ای ها قرار بود بیان بندر و برنامه اجرا کنن... مامانی هم که میدونست تو عاشق برنامه فیتیله ها هستی ،از بچگی با برنامشون بزرگ شدی و حتی کل برنامه هاشونو ضبط کرده بود برات و روزی چند بار میدیدی(به برنامشون میگفتی برنامه "باباهاش")، فرصت رو غنیمت شمرد و برات بلیطشو گرفت تا از نزدیک ببینیشون و خوشحال بشی...                                            تو و نیایش وقتی که باباهای فیتیله ای رو از نزدیک دیدین تا نیم ساعت مات و مبهوت مونده بودین و باورتون نمیشد که اینا واقعی ان و براشون سوال بود که چجور...
24 آبان 1395

مشهدی النا

بعد از یه وقفه چند ماهه اومدم که یه سری عکس بذارم و از اوضاع و احوال این مدت بگم... اول از تابستون بگم که به جز چند تا سفر کوتاه به شهرای اطراف، یه سفر چندروزه هم مشهد رفتی و برای اولین بار رفتی زیارت امام رضا...                               و بقیه عکسهای سفر تاج الملوک خانم                                    ...
24 آبان 1395

تولد سه سالگی

برخلاف دو سال قبل که نمیدونستی تولد چیه و توی تولدات همش بهانه میگرفتی،امسال چقدر شوق و ذوق داشتی برای تولدت.... به حدیکه مامانی و بابایی رو کلافه کرده بودی و از یکی دوماه قبل از تولدت هرروز میگفتی پس کی تولدمه؟یا هر خوراکی داشتی میگفتی اینو میخوام بذارم برای تولدم از اونجاییکه لباس عروسم خیلی دوست داشتی مامانی به قولش عمل کرد و واسه تولدت لباس عروس خرید... به انتخاب خودتم یه تاج خوشکل خریدی و کلی خوراکی و وسائل جشن تولدم همینجور....خلاصه حسابی خوش گذشت و سنگ تموم گذاشتی واسه تولد خودت.... انشالا تولد صد و بیست سالگیت فرشته کوچولوی ناز                &nb...
31 خرداد 1395

بدون عنوان

النای عزیزم دو سالگیت کم کم داره تموم میشه و وارد سه سالگی میشی... هر چقدر که کوچولو بودی و گریه میکردی و بدآروم بودی ولی الان دختر خیلی خوب و مودبی هستی و خداروشکر نسبت به همسن و سالات خیلی فهمیده و عاقلی و روز به روز شیرینتر میشی                  مامانی هم با رضایت خودت تو رو کلاس نقاشی ثبت نام کرده و تو با شوق و ذوق روزهای زوج هرهفته میری کلاس و کلی خوش میگذرونی با دوستای جدیدی که پیدا کردی...اسماشون هم میگی تارا و کیمیا و ... هست... من ازت پرسیدم کلاس خوش میگذره؟ تو هم در جواب گفتی آررره و فوری از من پرسیدی تو سرکار رفتی خوش گذشت؟ عمو امیر کلاس...
13 ارديبهشت 1395

نوروز 95

                                                                                                       ...
13 ارديبهشت 1395

اولین مشارکت در انتخابات....

  وقتی که برای اولین بار اسم رای گیری و انتخابات به گوشِت میخوره و میفهمی که باید انگشت زد واسه انتخابات... حسابی گیر میدی که:"منم میخوام انگشتمو چیزی بزنم" ...و حاضر میشی یک ساعت و نیم توی صف وایسی فقط به این خاطر که انگشتتو بزنی تو استامپ و با عمو امیر میری رای میدی.. ."و بالاخره به قول خودت چیزی میزنی به انگشتت"        و اینجاست که رای تو سرنوشت ساز میشود...         با دیدن بچه ها که میرن مدرسه و عمو امیر که میره دانشگاه اینقدر شوق و ذوق داشتی برای کلاس و درس و مدرسه،که بالاخره مامانی تصمیم گرفت تو رو ببره کلاس نقاشی.. و تو روزهای ز...
16 اسفند 1394