الناالنا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره
لیانالیانا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

گل اندام بانو

دو سال و پنج ماه گذشت...

1394/7/15 14:23
نویسنده : عمه الهام
331 بازدید
اشتراک گذاری

النای خوشکلم...نازنین من...دیگه واقعا بزرگ شدی شیرینم...خودتم مرتب بزرگ شدنت رو یادآوری میکنی...

مرتب میگی من وقتی کوچولو بودم میگفتم : توتَر... ولی الان میگم کوثر...و ....

چند تا از کلمه هایی که قبلا که کوچولو بودی میگفتی یادم اومد و برات مینویسم:

اومدی : اُهُندی        سیب زمینی : دِن دِن دی      پروانه : پَندِره       می پوشی : می توشی  

الان خیلی خوب و واضح و شیوا صحبت میکنی..البته خیلی هم سوال می پرسی...این چیه؟...چی شده؟...کی بوده؟...چی گفته؟... و انواع و اقسام سوالات موجود...خندونکقه قهه

 اونروز داشتی چیپس میخوردی و بابایی رو صدا کردی و گفتی : بابایی شما هم چیپس میخوری؟!؟

و من با گفتن این جمله کلی لذت بردم بخاطر ادب و شیرین زبونیت...هرچند از این جمله های خوشکل زیاد میگیبوس

                                       

چند روز پیش روز جهانی کودک بود و منم که خیلی دوست داشتم یه جوری خوشحالت کنم برای همین تصمیم گرفتم واست یه کادوی کوچولو بخرم و جیزی جز لوازم التحریر در دسترس نبود برای همین برات یه تخته وایت برد خریدم و کادو کردم. وقتی اومدیم خونتون و در زدم خودت درو باز کردی و کادو رو که دستم دیدی مثل همیشه که تعجب میکنی چشمات قِردالی شده بود و کلی ذوق کردیبوسمن بهت گفتم روز کودک مبارک عزیزم...تو هم از خوشحالی هی میگفتی عیدت میارک...عیدت مبارک...قه قهه

                                               

یه مدت بود حسابی گیر داده بودی که میخای بری مهدکودک...البته اصلا نمیدونستی مهدکودک چیه و چجور جاییه ولی چون بچه های اقوام رو میدیدی که میرن مهدکودک و مدرسه،دوست داشتی بری مهدکودک...

هرچند ما میدونستیم بخاطر وابستگیه شدیدت به مامانی یه لحظه هم اونجا نمی مونی و ازش جدا نمیشی، اما حالا که خودت میگفتی مامانی و بابایی هم فرصت رو مناسب دیدن که حداقل برای کمتر شدنت وابستگی ات یه روز تو رو ببرن مهد کودک شاید خوشت اومد...

خلاصه کیف کولیتو انداختی و تو رو بردن مهدکودک و اونجا هم کلی تحویلت گرفتن و بهت یه کتاب هدیه دادن...

اما تو اصلا از بغل مامانی پایین نیومدی و همش میگفتی بریم خونه...

اینم داستان مهدکودک رفتنت که به نتیجه نرسید...

البته مامانی هم اصلا قصد نداشت تو رو الان بفرسته مهدکودک اما چون خودت دوست داشتی گفتیم امتحانش ضرر نداره...چشمک

پسندها (2)

نظرات (0)