الناالنا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
لیانالیانا، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه سن داره

گل اندام بانو

النا یعنی زندگی

چند تا از کلمه های خوشکلی که بکار میبری: پیرتاقال : پرتقال    ****   بپرم : بتَرم  ******کاغذ :  کاذَک **** مصطفی : مصفطی  نمیرسه : نمیسره  *****   کثیف : کفیث   این عکس مربوط به تولد باباییه که توی آبان ماه بود و تو هم مثل همیشه بی نصیب نموندی و کادو گیرت اومد...                                النا خانم در کنار هم بازیهاش: پسر دایی (علی کوچولو) و پسرخاله ها (محمدمهدی و امیر مهدی) و دختر خاله (نیایش کوچولو) دوست دا...
16 آذر 1394

زندگی با تو زیباتر می شود...

برادرزاده ی عزیزم الان که برات مینویسم اینقدر خاطره و لحظات زیبا از باتو بودن توی ذهنم هست که دلم میخاست میتونستم همشو برات بنویسم ولی حیف که خیلی حس ها و لحظه های شیرین رو نمیشه با نوشتن انتقال داد و فقط باید تو همون لحظه ثبت بشه...                    چند تا از کلمه هایی که هنوز با لهجه ی کودکانه و شیرین خودت میگی: خوشمزه : خومشزه         بی تربیت : ای تربیت               خداحافظ : خاپسِس       &nbs...
21 آبان 1394

*********** السلام علی الحسین (ع) *********

محرم 94 برای تو نسبت به دو محرم قبلی رنگ و معنای بیشتری داشت... الان مراسم های عزاداری و محرمی بودن رو بهتر میتونی درک کنی...چون بزرگتر شدی و نسبت به دنیای اطرافت آگاهتر... مامان جون هم یه زنجیر کوچولو بهت داده بود که ماه محرم باهاش زنجیر بزنی،خیلی دوسش داشتی و هرجا میرفتیم مراسم با خودت میاوردیش...                          اولین روزی که رفتیم مراسم حسابی خوشت اومده بود،مخصوصا وقتی رفتیم چایی صلواتی گرفتیم کلی ذوق میکردی و برات جالب بود.. هر روز میگفتیم بریم حسین حسین کلی استقبال میکردی و هر جا می رفتیم میگفتی...
7 آبان 1394

دو سال و پنج ماه گذشت...

النای خوشکلم...نازنین من...دیگه واقعا بزرگ شدی شیرینم...خودتم مرتب بزرگ شدنت رو یادآوری میکنی... مرتب میگی من وقتی کوچولو بودم میگفتم : توتَر... ولی الان میگم کوثر...و .... چند تا از کلمه هایی که قبلا که کوچولو بودی میگفتی یادم اومد و برات مینویسم: اومدی : اُهُندی        سیب زمینی : دِن دِن دی      پروانه : پَندِره       می پوشی : می توشی   الان خیلی خوب و واضح و شیوا صحبت میکنی..البته خیلی هم سوال می پرسی...این چیه؟...چی شده؟...کی بوده؟...چی گفته؟... و انواع و اقسام سوالات موجود...  اونروز داشتی چیپس میخوردی و بابایی رو ...
15 مهر 1394

ای بابااااا....ناقلا....چه خبررررر....

اینا جدیدا تکیه کلامهای النا شده و ما هم کلی ذوق میکنیم با شنیدنشون.... ای بابااااا... ناقلا.... و "چه خبر" که روزی چند بار و هر بار از چند نفر میپرسه...هی میره و میاد میگه : چه خبر!!! اینقدر موبایل تو دست همه دیدی که آخر بابایی رو مجبور کردی یکی از اون موبایل قدیمیهاشو واست راه بندازه و تو هم میشینی واسه خودت کلی با موبایلت حرف میزنی و میگی و میخندی...تازه سلفی هم از خودت میگیری واقعا که میگن دختر هووی مادره و تو اینو ثابت کردی آخه بابایی برای تولد مامانی یه تکپوش خریده بود و تو هم تا ازش یه تکپوش نگرفتی بیخیال نشدی و همون روز بابایی رو مجبور کردی برات تکپوش بخره واقعا دستش درد نکنه   &nbs...
28 شهريور 1394

شیطنت های بزرگونه ی تو...

النای عزیزم الان که حدود دوسال و سه ماه داری حسابی شیرین و خوشمزه شدی ... هم حرکات و رفتارات و هم حرف زدنت که دل همه رو بردی با شیرین زبونیات الان دیگه خیلی قشنگ و واضح حرف میزنی و جمله های بزرگ رو هم راحت میگی چند تا از کلمه هایی که تا قبل از دوسالگی میگفتی مثل : بستنی   : بَتی     **** قاشق : قاقا   ******اومدی : اُهُندی  ****سیب زمینی :دِن دِن دی پروانه : پَندِرِه******* اولین جمله طولانی هم که گفتی و ما خیلی تعجب کردیم موقع خوردن شام بود و تو غذایی که داشتیم رو دوست نداشتی و وقتی غذا رو جلوت گذاشتیم یه نگاه بهش انداختی و یکدفعه گفتی : من از اینا دوسی(دوست) ندارم نمیدونی ...
5 شهريور 1394

عکس آتلیه ای...

امسالم مثل سال قبل مامانی قصد داشت برای دومین سال تولدت تو رو ببره آتلیه و ازت عکس بگیره ولی تا چندماه بعد از تولد دوسالگیت فرصت نشد که بری آتلیه تا اینکه لازم شد مامانی برای گرفتن عکس اداری بره عکاسی و عکس بگیره...و همونجا بود که تو گیر دادی که منم میخام عکس بگیرم و مامانی هم که از خداش بود خودت داوطلب شی برای عکس گرفتن فوری لباساتو آماده کرد و چند تا عکس خوشکل آتلیه ای گرفتی                         اونجا هم آقای عکاس چندتا ژست بهت یاد داده بود و از اونروز به بعد ما هرجا میخواستیم ازت عکس بگیریم فورا همون ژستا رو میگرف...
1 شهريور 1394

مسافرت چندروزه تابستونی به یاسوج و سپیدان...

امسال تابستون مسافرت زیادی نتونستیم بریم ولی برای اینکه حال و هوایی عوض کرده باشیم تصمیم گرفتیم سفری کوتاه به یک جای خوش آب و هوا داشته باشیم و اون جای خوش آب و هوا هم شهری نبود جز یاسوج و سپیدان... تو و مامانی و بابایی ، مامانجی و باباجی و خاله فاطمه ، من و کوثر و عمو امیر.... سفر کوتاه ولی خوبی بود و حسابی بهمون خوش گذشت...                                                    &nbs...
22 مرداد 1394